خاک و گل
دوشنبه 26 شهریور 1386 15:55
باغبان آمد.دانه را دست خاک سپرد و آن را آبیاری کرد.دانه چشمانش را گشود.زیر خاک تاریک بود.از تاریکی میترسید.خواست زاه فراری بیابد امّا... صدایی مهربان اسمش را بر زبا آورد: دانه؛میخواهی بروی؟ دانه مات و مبهوت به دنبال صدا گشت.باز آن صدای گرم و دلنشین طنین افکند: دانه صبر کن.فعلاً نمیتوانی بروی. دانه:تو کیستی؟ خاک:من...