باغبان آمد.دانه را دست خاک سپرد و آن را آبیاری کرد.دانه چشمانش را گشود.زیر خاک تاریک بود.از تاریکی میترسید.خواست زاه فراری بیابد امّا...
صدایی مهربان اسمش را بر زبا آورد:
دانه؛میخواهی بروی؟
دانه مات و مبهوت به دنبال صدا گشت.باز آن صدای گرم و دلنشین طنین افکند:
دانه صبر کن.فعلاً نمیتوانی بروی.
دانه:تو کیستی؟
خاک:من خاکم.
دانه:آیا میدانی من کجا هستم؟
خاک:تو در دل من هستی.
دانه:کی میتوانم از اینجا بیرون بیایم؟
خاک:یک تا دو هفته ی دیگر.
دانه:امّا من از تاریکی میترسم.
خاک:تا من در کنارت هستم لزومی ندارد از تاریکی بترسی.
دانه:باشد.امّا قول میدهی همیشه در کنامر بمانی؟
خاک:قول میدهم.
سرانجام دانه جوانه زد.سر از خاک بیرون آورد و قد کشید وگل زیبایی شد؛در کنار دوستش خاک.خاک نیز طبق قولش با او ماند.گل از کودکی با خاک بود و در دل او ریشه دوانیده بود.آن دو هم دیگر را دوست داشتند.امّا روزی...
روزی کودکی گل را دید.آن را بوئید و دستش را به سمت گل برد....خاک ترسید؛گل لرزید.خاک گل را در آغوش گرم و مهربانش فشرد.امّا کودک...
گل را چید و آن دو را از هم جدا کرد.
پس از ان خاک افسرد؛گل پژمرد.
خاک آشفته شد.گل دیگر رنگ و بوئی نداشت؛زیبائی اش را از دست داد.
و ان کودک گل را انداخت و رفت.
...
وبلاگت زیباست ، بیشتر آپدیت کن ، لینکتو گذاشتم تو وبلاگ
ممنون.منم گذاشتم
سلام
داستان خودت ه؟
با تبادل لینک موافقم
بله.داستان خودمه.ممنون.منم موافقم.
سلام.قشنگ بود ولی سعی کن وبلاگت رو گسترش بدی.در مورد نویسنده های بزرگ و کتابهای جالب مطلب بذار.میتونی از سایت:www.ketabnews.com استفاده کنی.
مرسی از نظرتون
ziba bood tabrik migam
سلام ریحانه خانوم
-------------
خیلی توپ بود واقعا زیبا بود مر30 از احساس خوبت
مبارک میدونی چی
به همین اسم داستان نویسی!اگه می خوای عوضش می کنم؟!
سلام . دوست هم اندیش شما را لینکیدیم . شما هم بلینکید.
واقعا عالی و تحسین بر انگیز بود ای ول
تولدت هم مبارک